جرجان در دوره آل زيار
جرجان در دوره آل زيار
Jorjan in the Ziyarid Dynasty
زياريان، خانداني بودند كه بيش از يكصد سال بر قسمتهايي از ايران حكومت كردند. اوج درخشش اين حكومت در سرزمين گرگان بود.
بنيانگذار اين سلسله، مرداويج زیاری، در آغاز از فرماندهان لشكر امراي علوي و ساماني محسوب ميشد، اما رفته رفته به دليل لياقت و كارداني توانست حكومت مستقلي ايجاد كند.
• مرداويج
مرداويج يا مردآويز، فرزند زيار، جدش وردانشاه است كه او را از اهل گيلان دانستهاند. عنصرالمعالي، نويسنده قابوسنامه، نسب خانواده را به آغش وهادان ميرساند و ميگويد: «آغش وهادان در روزگار كيخسرو، ملك گيلان بود و حكومت گيلان از آنها به زياريان به ارث رسيده است.» بنابراين، زياريان از خاندان حكومتي گيلان به شمار ميروند. همچنين گفتهاند مادر مرداويج و همسر زيار، دختر تيداي بادوسپان و دايياش استندار هروسندان، رئيس سپاه گيل بوده است.
هنگام عزيمت اسفار با لشكر خراسان به سوي گرگان، مرداويج را كه فرماندهي سرشناس بود، به لشكر خود دعوت كرد. مرداويج كه در اين زمان در خدمت قراتكين ساماني بود، در سال 316ق، با كسب اجازه از او، با لشكر خويش به اسفار بن شيرويه پيوست و به اتفاق اسفار، از گرگان به ساري آمدند. اسفار با استفاده از غيبت علويان، به تبرستان لشكر كشيد. در جنگي كه در آمل بين مرداويج و داعي صغير (حسنبن قاسم) درگرفت، با كشتن داعي صغير، انتقام دايي خود، هروسندان را از او گرفت و بدين ترتيب، در اين سال حكومت علويان پايان يافت.
تا سال 319ق، مرداويج فرماندهي لشكر اسفار بود. اسفار علاوه بر گرگان، بر سرزمينهاي تبرستان، ري، قزوين، زنجان، ابهر، قم و كرج ابيدلف (نزديك اراك كنوني) تسلط يافت. در همين سال، مرداويج پس از اين كه از سوی اسفار براي تصرف ناحيه شمالي قزوين عازم شد، با سالار، امير شميران و طارم، عليه اسفار متحد شد. از آنجا با فرماندهان زيردست خود مكاتبه كرد و موافقت آنها مبني بر اتحاد عليه اسفار را به دست آورد كه مطرف بن محمد گرگاني، وزير اسفار، از جمله متحدين بود. اسفار از توطئه آگاه شد و در حال گريختن به سوی قلعه الموت كه خانواده و ذخاير و اموالش در آنجا بود، به دست مرداويج گرفتار و كشته شد.
به نظر ميرسد مرداويج در سال 319ق، پس از قتل اسفار، به گرگان برنگشت، بلكه در همان حدود، فرمانروايي خود را گسترش داد و سرزمينهاي تحت حاكميت اسفار را به دست آورد. در آغاز حكومت وي در شهر گرگان، امراي مختلف به او اظهار تمايل كردند. مرداويج براي گسترش حدود حكومت خود، به باج و خراج شهرهاي بيشتري نياز داشت، بنابراين ماكان بن كاكي - متحد خود- را در گرگان نشاند و براي فتوحات، به سوي غرب و جنوب غربي حركت كرد و شهرهاي همدان، بلاد جبل، ماوراي همدان (كرمانشاه، لرستان، كردستان و پشته كوه)، دينور و حلوان را فتح كرد. سپس اصفهان را كه گرفتار آشوب بود، تصرف كرد و محمد بن وهبان فضيلي را با سپاهي از راه شوشتر و ايذه به اهواز فرستاد و آن ناحيه را نيز گرفت. شهرهايي كه مرداويج فتح كرد، از لشكريان دستگاه خلافت خالي شد. پس از آن، وي، رسولي نزد المقتدر، خليفه عباسي، فرستاد و مبلغي به عنوان ماليات برعهده گرفت و المقتدر نيز همدان و ماه كوفه را به او واگذار كرد كه در مقابل، سالي دويست هزار دينار بپردازد. اما ابن مسكويه معتقد است مرداويج همدان و ماهكوفه را به خليفه عباسي داد و ديگر بخشها در دست او ماند و خليفه براي او درفش فرستاد و مرداويج به ديار خود (گرگان) بازگشت.
مرداويج براي لشكريان، خود هزينههاي فراوان صرف ميكرد. به همين دليل، از اطراف سربازان بسياري به لشكر او پيوستند كه بيشتر آنها از افراد طايفه گيل و ديلم بودند. مرداويج هنگام كشورگشايي در منطقه جبل، ماكان، متحد پيشين خود را در گرگان و تبرستان گذاشته بود. از يك سو، مرداويج به سبب فتوحات تازه و منشور خليفه احساس قدرت ميكرد و از سوی ديگر، بهانهاي براي بركناري ماكان فراهم شد. در سال 321ق، با تحريك مُطرّف – وزير خود - با ماكان جنگید و پس از لشكركشي به گرگان، ماكان به منطقه ديلم گريخت.
او بلقسم (ابوالقاسم) بن بانجين را به عنوان جانشين خود و حاكم گرگان منصوب كرد و خود به اصفهان رفت. ماكان كه با حمايت ابوالفضل ثائر ديلمي و امير نصر بن احمد ساماني، دو بار قصد تصرف گرگان را داشت، پس از شكست از بلقسم، به خراسان نزد امير ساماني برگشت و از او خواست تا گرگان را از چنگ مرداويج درآورد. اميرنصر، لشكري براي حمايت ماكان فرستاد، اما اين لشكر از بلقسم شكست خورد. در همين سال، ابوعلي محمدبن مظفر - سپهسالار ساماني- بر گرگان چيره شد. مرداويج با آگاهي از اين خبر، از ري روانهي گرگان شد. ابوعلي در اين هنگام كه از بيماري رنج ميبرد، به نيشابور بازگشت. اميرنصر ساماني كه در نيشابور بود، به قصد دفع مرداويج، به سوي گرگان لشكر كشيد. در اين ميان، محمدبن عبدالله بلعمي، وزير ساماني، با مطرف وزير مرداويج، مكاتبه كرد و او را به بازگرداندن مرداويج برانگيخت.
مرداويج از اين مكاتبه آگاه شد و بر مطرف خشم گرفت و او را كشت. بلعمي كه اين اقدام را ناموفق ديد، به مرداويج پيام فرستاد: «من ميدانم كه تو ناسپاسي اميرنصر را خوش نميداري و وزيرت مطرف، تو را واداشته آهنگ گرگان كني ... من صلاح نميبينم با اميري نبرد كني كه صد هزار مرد جنگي با اوست. بهتر است گرگان را به او واگذار كني و براي فرمانروايي بر ري، با پرداخت خراج با او سازش كني.» مرداويج چنين كرد و از گرگان چشم پوشيد و با پرداخت خراجي براي حكومت ري، با اميرنصر صلح كرد و به ري بازگشت.
ماكان پس از شكست در گرگان، به سوي نيشابور نزد اميرنصر رفت. به دليل شكستهاي پي در پي، لشكريان او پراكنده شدند. پسران بويه كه از سرداران وفادارش بودند، پس از كسب اجازه از او جدا شده، به سراغ مرداويج رفتند و به لشكرش پيوستند. مرداويج در گرگان، به گرمي از پسران بويه استقبال و براي حكومت كرج، ابيدلف را نامزد و به ري روانه كرد. وقتي آنها به ري رسيدند، مرداويج پشيمان شد و به شيخ عميد ابوعبدالله، مشاور برادرش وشمگير، نامه نوشت تا حكم آنها را لغو كند، اما عميد كه شيفته اخلاق علي بويه شده بود، او را از دستور مرداويج آگاه كرد. او به سوي كرج رفت و در آنجا موفق به فتوحاتي شد و بر لشكريان خود افزود. در اين زمان، مرداويج به ري بازگشت و براي در تنگنا قرار دادن علي، مخارج گروهي از سرداران خود را برعهدهی حاكم كرج يعني علي، حواله كرد. علي بويه نيز علاوه بر پرداخت آن، انعامهايي بر آن افزود و به اين وسيله محبوبيت بيشتري به دست آورد. مرداويج از علاقه مردم و كارگزاران نسبت به او بيمناك شد و او و سرداران ديگر را به دربار فراخواند. علي با آگاهي از نيرنگ مرداويج، با سرداران هم پيمان شد و به اصفهان رفت. مرداويج، برادرش وشمگير را براي سركوبي او فرستاد و اصفهان را از تصرف آنها خارج كرد. پس از تعقيب و گريز، علي موفق به تصرف شيراز شد و پس از آن، با خليفه الراضي بالله مكاتبه كرد و خليفه، سرزمين فارس را به هزار هزار دينار به او مقاطعه داد و لوا و خلعت فرستاد. مرداويج كه از قدرت گرفتن علي ميترسيد، به اصفهان آمد و پس از تصرف سرزمين خوزستان، رسولي نزد خليفه فرستاد و مبلغي را به عنوان ماليات برعهده گرفت. خليفه نيز همدان و ماه كوفه را به او واگذار كرد. در اين مدت، مرداويج و علي هر يك به شكلي سعي داشتند خود را به خليفه نزديك كنند تا حكومت خود را بر اين منطقه توجيه كنند. وقتي مرداويج اهواز را گرفت، علي بيمناك شد و از در آشتي درآمد. نامهاي به منشي مرداويج نوشت و از او خواست كه واسطه و شفيع ميان او و مرداويج شود. او صلح را پذيرفت، به شرط اين كه علي به نام او خطبه بخواند و علي نيز براي او هدايايي فرستاد و برادر خود حسن را به عنوان گروگان نزد مرداويج فرستاد.
مرداويج در ربيعالاول سال 323ق، طي توطئهای توسط غلامان ترك، در حمام کشته شد.
وشمگير برادر كوچكتر مرداويج، كشاورزي ساده بود كه توسط برادر، وارد كارهاي حكومتي شد و در زمان مرگ برادر، والي ري بود. او با بيعت لشكريان مرداويج، به حكومت رسيد. دشمنان اين خاندان از شرق و غرب براي به دست آوردن حكومت آماده شدند. وشمگير، ابن وهبان قصباني را به سمت وزارت برگزيد و شيرج بنليلي و بلقسمبن بانجين را براي نگهداري گرگان و تبرستان فرستاد. اميرنصر ساماني در همين سال (323 ق)، به ابوعلي- سپهسالار خراسان- دستور داد تا از راه نيشابور به گرگان لشكر بكشد و از سوی ديگر، به ماكان نيز دستور داد كه به سپاه ابوعلي بپيوندد.
ماكان زودتر به دامغان رسيد و با لشكر بلقسم بن بانجين جنگيد و شكست خورد و پس از پيوستن به سپاه ابوعلي، ناگزير به نيشابور بازگشت، اما ديري نگذشت كه پس از مرگ بلقسم، دوباره هوس تصرف گرگان به سرش زد. از سوی ديگر، حسن بويه كه به عنوان گروگان نزد مرداويج بود، پس از مرگ او، از ري گريخت و نزد برادرش به شيراز رفت. علي او را مجهز كرد و با لشكري به تسخير اصفهان فرستاد و پس از اصفهان، قصد همدان و ديگر سرزمينهاي جبال كرد و عمال و نمايندگان وشمگير را از آنجا بيرون كرد.
در سال 324ق، پس از مرگ بلقسم، وشمگير قصد داشت از گرگان به عنوان طعمهاي براي به دست آوردن ماكان استفاده كند. او كه از همه طرف خود را در محاصرهی دشمن ديد، تنها راه را متحد شدن با ماكان دانست. حكومت گرگان و تبرستان را به او پيشنهاد كرد. ماكان كه سالها در انتظار حكومت گرگان بود، پنهاني با او توافق كرد و به اين ترتيب، در سال 325ق، گرگان و تبرستان به ماكان واگذار شد. وقتي خيال او از جانب گرگان و شرق ايران تا حدودي راحت شد، با آماده كردن لشكري بزرگ، به مقابلهی آلبویه رفت. در سال 327ق، لشكر وشمگير اصفهان را تصرف كرد.
پس از پذيرفتن حكومت گرگان از سوي ماكان و اتحاد او با وشمگير، امير ساماني احساس خطر كرد و تصميم گرفت ماكان را براي خيانتش گوشمالي دهد. به همين دليل، در سال 328ق، سپهسالار خراسان را براي سركوبي ماكان به گرگان فرستاد. ابوعلي، گرگان را محاصره كرد. محاصره هفت ماه طول كشيد. وشمگير يكي از سردارانش به نام ابيداود و سپس لشكريان ديگري را در پي او اعزام كرد. سرانجام شيرجبن ليلي را به حمايت او فرستاد. شيرج وقتي به گرگان رسيد، نتوانست براي شكست محاصره كاري انجام دهد و تنها توانست بين ابوعلي و ماكان واسطهی صلح شود. در گرگان به سبب محاصره طولاني، زندگي مردم و احشام به سختي افتاده بود. نتيجهي صلح اين شد كه ماكان شهر را ترك كرد و به سوی تبرستان رفت. ابوعلي نيز گرگان را گرفت. زماني كه گرگان در محاصره سپهسالار خراسان بود، وشمگير مجبور شد براي نجات اين شهر، همه لشكر خود را بسيج كند و حتي عدهاي از لشكريان خود را از اصفهان فراخواند. اين مسأله باعث طمع آلبویه شد و شهر اصفهان را به راحتي تصرف كردند. ناگهان وشمگير خود را در محاصرهي دو دشمن قدرتمند ديد كه قصد داشتند قلمرو حكومت چندين ساله آل زيار را تصاحب كنند.
پس از اين اتفاقات، ابوعلي و آلبویه عليه وشمگير متحد شدند و ابوعلي از گرگان و عمادالدوله از اصفهان به سوي ري حركت كردند. وشمگير با آگاهي از اين اتحاد، ماكان را از تبرستان فراخواند. در محرم سال 329ق، در نزديكي ري، بين لشكر متحدين و وشمگير جنگ درگرفت و ماكان كشته شد و وشمگير با گروهي از سوارانش از راه لاريجان به آمل گريختند. مقصودِ عمادالدوله از اتحاد با سپهسالار ساماني اين بود كه بعدها بتواند با استفاده از دوري حكومت سامانيان، ري را به تصرف خود درآورد.
وشمگير پس از گريختن از برابر متحدین، به تبرستان رفت، اما حسنبن فيروزان، پسرعموي ماكان، وی را نپذیرفت. علت سرپيچي او، اتحاد با عدهاي از بستگان ماكان بود که وشمگیر را عامل قتل ماکان میدانستند. وشمگير، شيرج را به جنگ حسن در ساري فرستاد. حسن از برابر شيرج گريخت و به گرگان رفت. وشمگير با لشكر خود در پي او به استرآباد رفت، سپس گرگان را تصرف كرد. حسن به ابوعلي پناه برد و او را برانگيخت تا گرگان را از تصرف وشمگير درآورد كه در نهايت در سال 331ق، اين كشمكش به صلح انجاميد. بدين قرار كه ابوعلي، سالار - پسر وشمگير- را به عنوان گروگان گرفت و وشمگير اطاعت سامانيان را پذيرفت و به نام اميرساماني خطبه خواند. حسن كه از اين صلح ناراضي بود، در ميانهي راه بخارا، بر ابوعلي شوريد و رخت و بنه لشكر را غارت كرد و سالار را با خود به گرگان برد و گرگان و دامغان و سمنان را گرفت. وشمگير نيز با استفاده از غيبت ابوعلي، توانست ري را به تصرف خود درآورد. حسن پس از دستيابي بر گرگان، با وشمگير از در دوستي درآمد و در مكاتبهاي، او را به اتحاد فراخواند و پسرش سالار را كه گروگان او بود، آزاد كرد. وشمگير با اتحاد موافق بود، اما دربارهي مخالفت با سامانيان چيزي نگفت. در همين سال (331ق)، رکنالدوله از ضعف وشمگير استفاده کرد و برای تصرف ری، به آنسو روانه شد. وشمگير به تبرستان گريخت و در تبرستان، حسن راه را بر او بست. پس از جنگ با حسن، شكست خورد و تنها راه چاره را در دربار سامانيان ديد و با حرم و متعلقان خود به دربار سامانيان پناه برد.
از آن زمان تا سال 345ق، حكومت گرگان بين وشمگير و حسن فيروزان دست به دست میشد و وشمگير از سوي آل سامان و حسن از سوی آلبویه حمايت ميشدند. وشمگير در زمان عبدالملك ساماني، تقريباً دورهي آرامي را گذراند. پس از رفتن ركنالدوله از گرگان، به راحتي آن جا را تصرف و حدود شش سال بدون مشكل حكومت كرد، تا اين كه دوباره در سال 351ق، با لشكركشي رکنالدوله به گرگان، به طرف گيلان متواري شد. بعدها با قدرت گرفتن در گيلان، توانست گرگان را پس بگيرد. وشمگير كه در سال 357ق، قدرت خود را در گرگان و تبرستان استوار ميديد، در اين آرزو بود تا بر ري كه مدتي در دست مرداويج بود و موقعيتي حساس داشت، دست يابد و از سوی ديگر، حسن بويه را كه جديترين دشمن خود ميدانست، از ميان بردارد. از اينرو، وقتي امير منصور ساماني، لشكرش را براي حمله به ري مجهز كرده بود، او را به همراهي با لشكر دعوت كرد و فرماندهي لشكر را به وي سپرد. وشمگير كه در گرگان بود و لشكر خود را براي پيوستن به سپاه سامانيان آماده ميكرد، در محرم همين سال، هنگام اسب سواري بر زمين افتاد و مرد.
بيستون پسر بزرگ وشمگير، در هنگام مرگ پدر، در تبرستان و قابوس پسر دوم، همراه وشمگير بود. سران لشكر از جمله ابوالحسن سيمجور سپهسالار خراسان، نخست با قابوس بيعت كردند، اما بيستون با شنيدن خبر مرگ پدر، از تبرستان به گرگان آمد و جانشين پدر شد. وی در آغاز با مشكل هزينه لشكركشي سامانيان مواجه بود. اميرمنصور ساماني، آذوقه لشكريان را به عهدهی وشمگير گذاشته بود و حال كه لشكر در حدود دامغان به سر ميبرد، خواستار هزينه لشكركشي از بيستون شدند. بيستون نيرنگي به كار برد. لشكريان كه آذوقهاي نداشتند، پراكنده شدند و برگشتند. بيستون با آلبويه از در دوستي درآمد و ركنالدوله با ارسال مال و لشكر، او را حمايت كرد. بيستون با دختر عضدالدوله ازدواج كرد تا به اين وسيله، اتحاد خود را با آلبویه تحكيم بخشد و توانست حدود ده سال بدون مشكل بر گرگان و تبرستان حكومت كند. در سال 360ق، عضدالدوله از خليفه بغداد براي بيستون خلعت و لوا و منشور درخواست كرد و خليفه، منشور حكومت ولايت گرگان و تبرستان را فرستاد و او را به «ظهيرالدوله» ملقب كرد.
در سال 366ق، وقتي بيستون به طور ناگهاني درگذشت، قابوس نزد دايي خود رستم، در شهريار كوه تبرستان بود. بيستون فرزند كوچكي داشت كه نزد جد مادرياش دباج به سر ميبرد، كه حاكم قسمتي از تبرستان بود. در حكومت گرگان طمع كرد و با شتاب به سوي گرگان روانه شد. در گرگان، گروهي از سرداران لشكر به قابوس متمايل بودند. دباج آنها را زنداني كرد. وقتي اين خبر به قابوس رسيد، به گرگان آمد. در نزديكي گرگان، سپاهيان بر وي گرد آمدند و او را به پادشاهي برگزيدند. طرفداران فرزند بيستون گريختند و قابوس برادرزادهی خردسالش را تحت سرپرستي خود درآورد و در سال 368ق، خليفه الطائع بالله، حكومت قابوس را به رسميت شناخت و به او لقب «شمسالمعالي» داد.
در جريان مقابله قابوس با دباج، او سعي كرد حمايت سامانيان را به خود جلب كند و آلبویه هم به حمايت از قابوس برخاستند، به ویژه اين كه قابوس، شوهرخاله و پدرزن فخرالدوله بود.
قابوس پس از رسيدن به قدرت، عدل و داد را پيشهي خود ساخت. وي فردي شاعر، اديب و فاضل بود و مردم علاقه زيادي به او داشتند. قابوس توانست مدتي بدون مشكل جدي به حكومت خود ادامه دهد، تا اين كه بين فرزندان رکنالدوله، اختلاف پيش آمد و فخرالدوله از مقابل برادرش عضدالدوله گريخت و به قابوس پناه آورد. در سال 371ق، عضدالدوله نامهاي به قابوس نوشت و از او خواست برادرش را تسليم كند و در مقابل، هر منطقهاي كه بخواهد، به او داده خواهد شد و يا خراج يك ساله ري به او پرداخت خواهد شد. قابوس جواب داد هيچگاه فرزند شاهي را به سبب مال دنيا نخواهد بخشيد و آبروي خود را در معرض بدنامي قرار نخواهد داد.
پس از نااميدي عضدالدوله از تسليم قابوس، از الطائع خليفه خواست تا منشور حكومت گرگان و تبرستان را به نام برادرش مؤيدالدوله بنويسد. مؤيدالدوله به قصد گرگان روانه شد و سر راه خود، هر چه از شهرهاي قابوس ميديد، ويران ميكرد. قابوس ميخواست گرگان را كه مقر حكومتش بود، از دسترسي لشكر مؤيدالدوله دور نگه دارد. دو لشكر در حدود استرآباد به جنگ پرداختند و اين جنگ سه روز طول كشيد. با وجود شجاعت و رشادتهاي قابوس و فخرالدوله در اين جنگ، سرانجام شكست خوردند و به امير نوح ساماني پناه بردند.
در رمضان 371ق، امير نوح به حسامالدوله تاش دستور داد براي باز پس گرفتن حكومت گرگان، به قابوس كمك كند. در نزديكي گرگان، مؤيدالدوله باروي شهر را ترميم كرد و به درون شهر پناه برد. لشكر حسامالدوله، شهر را محاصره كردند. طي دو ماه محاصره، ذخيرهي غذايي اهالي گرگان به پايان رسيد و قحطي شد، به طوري كه مردم، نخالهي جو را با گل مخلوط و به عنوان غذا مصرف ميكردند كه سرانجام با تدبير صاحب بن عباد، وزير كاردان مؤيدالدوله، حلقهی محاصره شكسته شد و حسامالدوله و قابوس و فخرالدوله با ناكامي به نيشابور برگشتند.
قابوس از سال 371ق، به مدت هيجده سال دور از حكومت در دربار سامانيان زندگي كرد و مراقب فرصتي بود تا شايد بتواند حكومت را به دست آورد، اما سامانيان در اين دوره، در انحطاط به سر ميبردند و ياراي ادارهی سرزمين خود را نداشتند. قابوس در دربار سامانيان با احترام و خوشنامي ميزيست و محضر او، مجمع فضلا و دانشمندان بود. در سال 373ق، مؤيدالدوله در گرگان درگذشت. صاحب بن عباد به فخرالدوله نامه نوشت و او را به حكومت فرا خواند. فخرالدوله پس از به حكومت رسيدن، در مقابل نيكيهاي قابوس، ميخواست او را به حكومت گرگان برگرداند، ولي صاحببن عباد، او را از اين كار منع كرد. وعده حمايت امراي ساماني به قابوس هم به نتيجه نرسيد. پس از سبكتگين، سلطان محمود تصمیم گرفت به قابوس کمک کند. بدين شكل كه مال معيني را به قابوس بپردازد تا او بتواند مقدمات لشكركشي به گرگان را فراهم آورد و پس از دو ماه، آن مال را به خزانه محمود برگرداند. اين مال بايد در مدت دو ماه از گرگان تهيه ميشد. شايد قابوس رغبتي براي فشار آوردن بر مردم در آغاز پادشاهياش نداشت. در نتيجه، اين عهد به فراموشي سپرده شد. قابوس كه از كمك امراي ساماني نااميد شده بود، سرانجام پس از مرگ فخرالدوله در سال 387 ق، تصميم گرفت خود براي به دست آوردن حكومت اقدام كند. سرداران وفادار او، از جمله شهريار بن دارا و باتيبن سعيد، پس از استخلاص آمل، به همراه لشكريان گيل كه هوادار قابوس بودند، به سوی گرگان روانه و در استرآباد با طرفداران آلبويه مواجه شدند. سپاه آلبويه شكست خورد و گرگان به دست طرفداران قابوس افتاد. مردم گرگان در نامههاي جداگانه، از قابوس خواستند كه حكومت آنجا را بپذيرد. قابوس در شعبان 388ق، به گرگان آمد و بر تخت حكومت نشست. مجدالدوله جانشين فخرالدوله، براي بازپسگيري حكومت گرگان، لشكر فرستاد و حتي موفق به محاصرهي شهر شد، اما سرانجام طي شكستهاي پيدرپي، ناچار به پذيرش صلح با قابوس شد و مقرر گرديد منطقه گرگان، تبرستان و ديلم از آنِ قابوس و ري و جبال از آنِ مجدالدوله باشد.
پس از آن، قابوس موفق شد قلعههاي حدود قومس را به تسخير خود درآورد و با سلطان محمود از در دوستي درآمد و هدايايي براي او فرستاد. پس از سركوب شورش اسپهبد شهريار بن دارا، نخست گيلان را آزاد كرد و پسرش منوچهر را به حكومت آنجا گمارد و به دنبال آن، ناحيه چالوس، رويان و استندار را فتح كرد. در همين زمان، اسماعيل بن نوح ساماني (منتصر)، پس از فرار از زندان ايلكخان، براي احياي قدرت ساماني تلاش كرد كه منجر به فرار وی شد. او پس از فرار از مقابل سلطان محمود غزنوي، در گرگان به قابوس پناه آورد. قابوس براي جبران محبتهاي سامانيان، از منتصر استقبال كرد و چون ميدانست منتصر توانايي مقابله با محمود را ندارد و از طرفي نميخواست با پناه دادن به او، موجبات دشمني محمود را برانگيزد، به او پيشنهاد كرد به سوي ري برود، زيرا به راحتي ميتواند آن جا را از تصرف مجدالدوله درآورد و حتي لشكر و امكانات در اختيارش گذاشت، اما منتصر در اثر نيرنگ مادر مجدالدوله، نتوانست ری را فتح كند. منتصر در سال 391ق، پس از شكست مجدد از سلطان محمود در خراسان، قصد گرگان كرد، اما قابوس به سبب دوستي و ترس از محمود و بيتدبيري منتصر، از پذيرفتن او سر باز زد.
از اين زمان تا اواخر حكومت قابوس، اطلاع دقيقي از زندگي و فعاليتهاي سياسي و نظامي او نيست. قابوس با وجود اين كه مردي فاضل و اديب بود، در سالهاي پايان عمر، مردي تندخو و خشن شده بود. به اندك لغزشي، دستور كشتن اطرافيان را صادر ميكرد و اين موجب بيمناكي اطرافيان از جان خود شد. پس از قتل نعيم، حاجب خود، كه مردي درستكار و وفادار بود، گروهي از بزرگان لشكر تصميم گرفتند او را از حكومت بركنار كنند. ياغيان بر قابوس، كه به قلعهی شمرآباد در بيرون گرگان رفته بود، يورش بردند. به دليل رشادت اطرافيان قابوس، نتوانستند وارد قلعه شوند. پس از غارت اموال و چارپايانش، شبانه به گرگان برگشتند و مخالفت خود را آشكار كردند. آنها به منوچهر كه در تبرستان بود، نامه نوشتند و او را به حكومت فراخواندند و گفتند در صورت نپذيرفتن، با ديگران بيعت خواهند كرد. منوچهر به سرعت به گرگان آمد و لشكر را آشفته و كشور را ناامن ديد و مجبور به همكاري با ياغيان شد، تا دستِکم حكومت از خاندان زياري خارج نشود. در اين مدت، قابوس طايفهاي از اعراب و روستایيان را گرد خود جمع كرد و به سوي بسطام روانه شد. لشكريان وقتي باخبر شدند، منوچهر را به جنگ با پدر برانگيختند. منوچهر خواسته و ناخواسته به سوي بسطام حركت كرد. پس از رسيدن به نزد پدر، تسليم بندگي خود را نشان داد و گفت به خاطر پدر حاضر است با عاصيان بجنگد و سر خود را فدا كند، اما شمسالمعالی او را به پذيرش حكومت وادار و مهر حكومت را به منوچهر واگذار كرد و قرار شد قابوس در قلعه چناشك بنشيند و مشغول عبادت شود. منوچهر به گرگان بازگشت و به تغيير كارها و اصلاح كشور مشغول شد و با عاصيان مدارا ميكرد، اما آنها که از زنده ماندن قابوس نگران بودند. بنابراين به محل سكونتش رفتند و او را در شب سرد زمستاني برهنه رها كردند، تا اين كه از شدت سرما درگذشت. پس از مرگ او، خطبه به نام منوچهر خوانده شد و جنازهی قابوس به مقبرهاش در گنبد كنوني كه در زمان حياتش ساخته شده بود، منتقل شد.
منوچهر از پنج قاتل پدر انتقام گرفت و نفر ششم به خراسان گريخت. سلطان محمود او را گرفته و باز پس فرستاد و گفت اين كار را انجام دادم تا ديگر كسي بر قتل شاهان اقدام نكند. محمود قصد داشت به حمايت از دارا، كه پناهندهی او بود، به گرگان و تبرستان لشكركشي كند و دارا را به جاي قابوس بنشاند. احتمالاً هدف محمود از اين اقدام، تسلط هر چه بيشتر بر گرگان و تبرستان و تشكيل پايگاهي در آن منطقه بود، اما منوچهر پيشدستي كرد و خود با محمود از در دوستي درآمد.
منوچهر در سال 403ق، پس از مرگ قابوس، به طور رسمي به حكومت نشست. خطبه و سكه به نام خود زد. پس از مدت كوتاهي، خليفهي بغداد خلعت و لوا و منشور حكومت بر سرزمينهاي تحت تسلط پدرش را براي او فرستاد و با تسليت مرگ پدر، او را بر سياق لقب قابوس، ملقب به «فلكالمعالي» كرد. او از آغاز سعي كرد كه خود را به حكومت قدرتمند غزنوی وابسته كند تا به اين وسيله، حكومت خود را استحكام و قوام بيشتري بخشد و بتواند در مقابل مخالفتهاي احتمالي مقاومت كند. نخست، گروهي از بزرگان شهر گرگان را همراه با هداياي بسيار نزد سلطان محمود فرستاد و به او نزديك شد و خود را آمادهی فرمانبرداري او معرفي كرد و مقرر شد نام محمود بر منابر گرگان، تبرستان و قومس ذكر شود و هر سال، پنجاه هزار دينار به عنوان خراج به خزانهي او بپردازد. در لشكركشي محمود براي فتح قلعه ناردين در هندوستان، منوچهر دو هزار تن سرباز زبدهي خودش را در اختيار او گذاشت.
منوچهر كه از كارهاي پيشين به عنوان مقدماتي براي نزديك شدن هرچه بيشتر به محمود، استفاده كرده بود، گام نهايي را برداشت و ابوسعيد شولكي، رئيس گرگان و از فضلاي بزرگ آن شهر را به همراه قاضي گرگان، كه از محدثان بزرگ روزگار بود، با جمعي ديگر از بزرگان، نزد وي براي خواستگاري از دختر سلطان محمود، فرستاد. در سال 409ق، پس از خواندن خطبه عقد، دختر را از هرات به استرآباد بردند. در سال 420ق، هنگامي كه لشكر محمود عازم سرزمين ري بود، منوچهر احساس خطر كرد و ترسيد كه مبادا امارت او مورد توجه محمود باشد. بنابراين در زمان رفت و برگشت محمود به ري، حدود نهصد هزار دينار براي محمود پيشكش فرستاد و براي احتياط، به كوهستانهاي صعبالعبور كوچ كرد. حتي احتمال دادهاند كه لشكركشي محمود به گرگان بيشتر به انگيزهی حمايت منوچهر از شيعيان باشد. بيهقي تصريح ميكند كه محمود در اين لشكركشي، تا گرگان پيشروي كرد. دربار غزنوي به اين نتيجه رسيده بودند كه منوچهر ميخواهد بين محمود و پسرش مسعود، كه مخالفت آشكاري روي داده بود، دشمني شديدي ايجاد كند. منوچهر در سال 421ق، درگذشت و به جاي او، پسرش انوشيروان ملقب به «شرفالمعالي» به حكومت رسيد.
آغاز حكومت انوشيروان همزمان با افول قدرت آل زيار بود. محمود، حكومت او را تثبيت كرد و مقرر داشت پانصد هزار دينار بپردازد. در اين دوره، باكاليجار، فرمانده سپاه و دايي انوشيروان، تصميم گيرندهي اصلي حكومت بود و انوشيروان را به دليل نوجواني و بيتجربگي، از حكومت كنار گذاشت و در سال 423ق، در نامهاي به دربار غزنويان، شايعه مرگ انوشيروان را خبر داد و اعلام كرد از خاندان مرداويج و وشمگير، مردي كه بتواند حكومت گرگان را اداره كند، باقي نمانده است و ابوالمحاسن، رئيس گرگان را به همراه قاضي آن شهر به دربار مسعود، جانشين محمود فرستاد و منشور حكومت بر گرگان به نام باكاليجار صادر شد و دختر باكاليجار هم به عقد مسعود درآمد. مسعود در سال 426ق، پس از بازگشت از لشكركشي به هند، خود را با دو دشمن رو به رو ديد. نخست سلجوقيان كه به نواحي شمالي كشور دستاندازي كرده بودند، ديگري باكاليجار كه از غيبت مسعود استفاده كرد و با اتحاد با علاءالدوله كاكويه، عَلَم مخالفت با مسعود را برافراشته بود. مسعود براي مقابله با اين دو دشمن، به نيشابور آمد. در نيشابور به دليل فرا رسيدن زمستان و برف سنگيني كه باريده بود، آذوقه كم بود. ابوالحسن عراقي، يكي از دبيران، مسعود را برانگيخت تا به گرگان لشكركشي كند. مسعود به سوي گرگان روانه شد. باكاليجار، انوشيروان را به همراه بزرگان شهر با خود به ساري برد. عده زيادي از لشكريان او به مسعود پيوستند. مردم گرگان نيز خانه و كاشانه خود را رها كرده، به ساري رفتند. باكاليجار، از ساري با نام خود و انوشيروان (كه احتمالاً تا اين زمان زنداني باكاليجار بود) به مسعود نامه نوشت و اظهار بندگي كرد، ولي مسعود به نامه توجه نكرد و تا آمل پيش رفت، آن جا را غارت كرد و به آتش كشيد. در همين زمان، نامههايي از دهستان، نسا و فراوه به سلطان رسيد و خبر حمله دوبارهي تركمانان به دهستان را اعلام كردند. مسعود از آمل عزم گرگان كرد. در گرگان، نامه رسيد كه بخشي از سلجوقيان از جيحون گذشتند و از غيبت مسعود استفاده كرده و تا ميانههاي خراسان پيش تاختهاند. مسعود كه خطر سلجوقيان را جدي میدید، شتابان به سوي خراسان روانه شد.
اگرچه مسعود پس از خود، ابوالحسن عبدالجبار را در گرگان و تبرستان به عنوان والي تعيين كرده بود، اما باكاليجار، با استفاده از نارضايتي مردم، حكومت را به دست گرفت. مسعود كه خطر سلجوقيان را بيشتر ميدانست، ترجيح داد كه در موقعيت كنوني با باكاليجار رابطهي دوستانه داشته باشد. در جشن مهرگان همين سال (426ق)، باكاليجار هدايايي نزد مسعود فرستاد. پس از آن، گويا باكاليجار با عبرت از لشكركشي مسعود، تصميم گرفت تا وفاداري خود را به او ثابت كند. در سال 429ق، زماني كه مسعود ضعيف شده بود و سلجوقيان بخش زيادي از خراسان را تسخير كرده بودند، عمال مسعود با مالي بسيار در خراسان از برابر سلجوقيان گريختند و در جستجوي پناهگاه، از اسفراين به گرگان رسيدند. باكاليجار با آغوش باز آنها را پذيرفت و لشكرش را براي حمايت از آنها در برابر سلجوقيان آماده كرد. مسعود با شنيدن اين خبر، در سال 431ق، خلعتي فاخر همراه با نامهاي براي دلگرمي نزد باكاليجار فرستاد.
در سال 433ق، انوشيرون با كمك مادرش توانست پس از حدود ده سال دوري از قدرت، باكاليجار را دستگير كند و خود به حكومت برسد. علل ديگر روي كار آمدن انوشيروان، شايد اين باشد كه در اين دوره، غزنويان كه ظاهراً بزرگترين حامي باكاليجار بودند، ضعيف شدند و سلجوقيان آنها را به گوشهاي راندند. در نتيجه، انوشيروان عدهاي را گرد خود جمع كرد و حكومت را به دست گرفت.
طغرل سلجوقي از نابساماني و اختلاف بين باكاليجار و انوشيروان آگاه شد و به آن منطقه لشكر كشيد و گرگان را به راحتي تصرف كرد. يكصد هزار دينار براي صلح بر اهالي مقرر شد و شهر را به مرداويج بن بسو ديلمي، كه در سپاه طغرل بود، واگذار كرد و مقرر شد ساليانه پنجاه هزار دينار به عنوان خراج به طغرل بپردازد. به نظر ميرسد انوشيروان نيز بر بخشي از تبرستان يا تمامي آن حاكم شد تا در مقابل، سي هزار دينار بپردازد و تحت امر مرداويج باشد. پس از مدتي، مرداويج مادر انوشيروان را به زني گرفت و انوشيروان از همه نظر تحت فرمان مرداويج درآمد و ظاهراً يكي، دو سالي بر منطقه تبرستان حكومت كرد و آن گونه كه از نوشتهی عنصرالمعالي كيكاووس برميآيد، در سال 435ق، در هنگام شكار كشته شد. به اين ترتيب، سلسله زياري با حمله سلجوقيان تقريباً منقرض شد و تنها برخي از افراد اين خاندان در دورههاي بعد براي مدتي بر بعضي از قلاع كوهستاني حكومت ميكردند و حكومت آنها هيچگاه به منطقه گرگان كشيده نشد و از سوي شاهان و اميران جدي گرفته نشدند.
اميران زياري، اغلب مردمي عادل و منصف بودند و مردم به دليل اين برابري، شيفته حكومت آنها ميشدند. مرداويج بين لشكريان خود و عامه با عدالت رفتار ميكرد. به لشكريانش در لشكركشيها توجه داشت و پاداش مناسب به جنگاوران ميداد و لشكريان از او راضي بودند، به طوري كه آلبویه و عدهاي ديگر از سرداران، پس از جدا شدن از ماكان، يكسره سراغ مرداويج آمدند. نخستين اميران زیاری، بيشتر جنگاوراني بودند كه عمر خود را در لشكركشي و جنگ و گريزهاي نظامي ميگذراندند. اميران مياني زياري- قابوس و منوچهر- و در پايان عنصرالمعالي، مجال بيشتري براي كسب علم و ادب و فضيلت داشتند. حشر و نشر با دانشمندان بزرگ، از جمله ابوريحان بيروني و ابوعلي سينا نيز در ايجاد اين روحيه بيتأثير نبود. نظامي عروضي از ورود ابوعلي سينا در دورهي قابوس به گرگان خبر ميدهد. ابوعلي سینا از چنگ قاصدان سلطان محمود گريخت و با ابوسهل مسيحي گرگانی، از طريق بيابان خوارزم روانه گرگان شدند. وي مدتي به طور ناشناس در گرگان به طبابت مشغول بود، تا اين كه آوازهی مهارت او در گرگان پيچيد و قابوس او را براي معالجه خواهرزادهاش، كه گرفتار عشق دختري شده بود و فاش نميكرد، فراخواند. ابوعلي، جوان عاشق را كه مورد علاقه قابوس بود، معالجه كرد و در نتيجه، بر اعتبار او افزوده شد. وقتي قاصدان محمود با تصوير ابوعلي به دنبال او آمدند، قابوس از تسليم ابوعلي به آنان امتناع و حضور او را انكار كرد. رفتار قابوس با ابوعلي بسيار محترمانه و شايسته بود، به حدي كه قابوس او را برتخت خود مينشاند. البته برخي ديگر از منابع گفتهاند كه در زمان رسيدن ابوعلي به گرگان، قابوس در قلعه زنداني بود و نتوانست ابوعلي را ببيند، بنابراين ابوعلي از آن جا روانهي سرزمين آلبویه شد. آمدن ابوعلي نشان از حسن شهرت و علم دوستي قابوس است كه البته به دليل شرايط سياسيِ پيش آمده، آن چنان كه بايد، فضاي مناسبي براي اقامت دايم ابوعلي مهيا نبوده است. پيش از ابوعلي، ابوريحان بيروني نيز در پي شهرت قابوس، به گرگان آمده بود. بيروني كتاب «آثار الباقيه» را كه اولين كتاب او بود، در گرگان به پايان برد و به قابوس تقديم كرد. بار دوم، بيروني در سال 393ق به گرگان رفت و در حالي كه در آن شهر در تبعيد سياسي به سر ميبرد، خسوف را رصدگيري كرد.
مراسلات قابوس زبانزد هم روزگارانش بود و در كتابي به نام «كمالالبلاغه» كه اكنون نيز موجود است، صنايع ادبي را با مهارت در نثر به كار ميبرد. افزون بر اينها، خطي بسيار زيبا و پخته داشت كه در منابع ادبي به آن اشاره شده است. صاحببن عباد دربارهي خط او گفته است: «هذا خط قابوس ام جناح طاووس» (اين خط قابوس است يا پر طاووس). شاعران بسیاری، از جمله ابوالقاسم زيادبن محمد قمري جرجاني، شيخ ابوعامر جرجاني بجلي، قابوس را ستودهاند، اما قابوس علاقهاي به مدايح نداشت. با وجود اين، هر ساله به وزيرش مبالغي ميداد تا بين شاعران تقسيم شود. دربارهی قابوس و مرداويج نيز گفته شده كه در جنگها، بلافاصله اسيران را با هدايايي آزاد و زخميها را مداوا ميكردند.
عنصرالمعالي از آخرين بقاياي اين خاندان است كه جنبه ادبي او بسيار قويتر از جنبه سياسي وي است. او سالهاي متعدد، نديم و همنشين سلاطين سلسلههاي غزنوي و امیران شدادي بود. سفرهاي زيادي كرد و از هر فن و حرفه و طبقهاي خبر داشت. در دربار شاهان به گرمي پذيرفته ميشد. تجربههايي كه در طول ساليان در ممالك مختلف گرد آورده بود، او را به دايره المعارفي از علوم و رسوم جامعه و فرهنگ تبديل كرده بود. عنصر المعالي اگر چه قلمروي نداشت، اما اثر فرهنگي او بيشتر از همه امراي اين خاندان بود. در سنين كمال خود، كتاب ارزشمند قابوسنامه را نوشت كه يكي از فصيحترين کتابهای ادبي ايران و فرهنگ كاملي دربارهی زندگي شاهان و مردم ايران در قرن پنجم قمري است.
اگر چه حكومت آل زيار در ابتدا بيشتر جنبه ديني داشت و به حمايت از شيعه و مخالفت با اهل تسنن، به ویژه خليفهي بغداد شروع شد، اما به دليل مشروعيت سياسي، مجبور شدند پس از رسيدن به قدرت، براي بقاي در قدرت، تغيير ماهيت ديني دهند؛ يعني مشروعيت ديني خود را فداي مشروعيت سياسي كنند. كساني كه دور از قدرت بودند، اين تغيير موضع را نميپسنديدند. وشمگير گرایش ظاهری برادرش را نسبت به خلافت بغداد نمیپسندید و حتي قصد نداشت كه همكاري با برادرش را به دليل چنين تنگناهايي بپذيرد. آنچه مسلم است آل زيار نياز به حمايت بغداد داشتند، بنابراين مجبور به مدارا با عباسيان، اگر چه به ظاهر، بودند. در پارهاي از موارد، نيت باطني آنها يا گرايش قلبيشان آشكار ميشد، مانند گرايش منوچهر به شيعه كه سبب لشكركشي محمود به گرگان و ترك شهر از سوي منوچهر شد.
…
منابع:
• ابناثير، عزالدين علي. (1350). الكامل فيالتاريخ (جلد13، 15 و 16). (ترجمه عباس خليلي). (تصحيح مهيار خليلي). تهران: انتشارات كتب ايران.
• ابناسفنديار، بهاء الدين محمد بن حسن. (1366). تاريخ تبرستان (جلد اول). (تصحيح عباس اقبال). تهران: كلاله خاور.
• ابنخلدون، عبدالرحمنبن محمد. (1364). تاريخ ابن خلدون (جلد 3). (ترجمه عبدالمحمد آيتي). تهران: مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي وابسته به وزارت فرهنگ و آموزش عالي.
• ابنخلكان، شمسالدين احمد. (1972). الوفيات الاعيان و انباء ابناءالزمان (المجلد الثاني). (محقق احسان عباسي). بیروت: دارصادر.
• ابنمسكويه، احمدبن محمد. (1376). تجارب الامم (جلد 5). (ترجمه علينقي منزوي). تهران: توس.
• ابوريحان بيروني، محمدبن احمد. (1363). آثار الباقيه (جلد3). (ترجمه اكبر دانا سرشت). تهران: اميركبير.
• بيهقي، ابوالفضل. (1356). تاريخ بيهقي (جلد 3). (ترجمه علياكبر فياض). مشهد: دانشگاه فردوسي.
• جرفادقاني، ابوالشرف ناصحبن ظفر. (1357). ترجمه تاريخ يميني (چاپ 2). (به اهتمام جعفر شعار). تهران: بنگاه ترجمه و نشر كتاب.
• حموي، ياقوت. [بيتا]. معجمالادبا (جلد 8، جزو 16). [بيجا]: [بينا].
• خواندمير، غياثالدين. [بيتا]. تاريخ حبيبالسير (جلد 2، چاپ 2). (زيرنظر محمددبير سياقي). تهران: خيام.
• زامباور، ادوارد ريترفون. (1356). نسب نامه خلفا و شهرياران و سير تاريخي حوادث اسلام. (ترجمه محمد جواد مشكور). تهران: كتابفروشي خيام.
• زرينكوب، عبدالحسين. (1376). تاريخ مردم ايران. تهران: اميركبير.
• سهمي، حوزهبن يوسف. (1408ق). تاريخ جرجان. بیروت: عالمالكتب.
• عنصرالمعالي، كيكاووسبن اسکندر. (1373). قابوسنامه (چاپ 7). (تصحيح غلامحسين يوسفي). تهران: علمي و فرهنگي.
• گرديزي، عبدالحي. (1363). زين الاخبار. (به تصحيح عبدالحي حبيبي). تهران: دنياي كتاب.
• مستوفي، حمدالله. (1362). تاريخ گزيده (چاپ 2). (به اهتمام عبدالحسين نوايي). تهران: اميركبير.
• مسعودي، علي بن حسين. (1360). مروج الذهب و معادن الجوهر (جلد2). (ترجمه ابوالقاسم پاينده). تهران: بنگاه ترجمه و نشر كتاب.
• مفرد، محمدعلي. (1386). ظهور و سقوط آل زيار (چاپ اول). تهران: رسانش.
• مولانا اولياءالله. (1313). تاريخ رويان. (تصحيح عباس خليلي). تهران: كتابخانه اقبال.
• ميرخواند، محمدبن خاوند شاه. (1373). روضهالصفا (جلد 4، 5، 6). (تلخيص عباس زرياب). تهران: علمي.
• ناظرزاده كرماني، احمد. (1315). مردان بزرگي كه در حمام كشته شدهاند. مجله مهر، 4، (44)، 844-837.
• نظامي عروضي سمرقندي، احمدبنعمر. (1368). كليات چهار مقاله (چاپ 2). (به سعي و اهتمام محمد عبدالوهاب قزويني). تهران: اشراقي.
• همداني، محمد بن عبدالملك. (1961م). تكمله تاريخ طبري. (الجزء الاول، الطبعه الثانيه). بيروت: المطبعه الكاثوليكيه.
• يزدادي، عبدالرحمان. (1342). كمال البلاغه (طبعه الاول). بغداد: المكتبه العربي.